ماه سوم زندگي من
اولين باري كه سوار هواپيما شدم. داشتم از شيراز مي رفتم خونمون تهران. شب بود. بغل مامانم هستم. از پنجره دارم بيرون رو نگاه مي كنم. از بس موهام بلند بود رفتم آرايشگاه، البته آرايشگاه زنانه خانم دكتر تو بيمارستان گفت كه منو ببرن آرايشگاه اما من ديرتر بردن كلاً بعد از حموم خوشحالم. آخ جون ماساژژژژژژژژژژ بابايي ياد گرفتم تكيه بدم بشينم اينم گهوارم كه برام خريدن تكونم ميدن كه لالا كنم ...
نویسنده :
بابایی و مامانی
8:22